خورشید کوچولو

حکایت

شبانی را پدری خردمند بود. روزی بدو گفت: ای پدر دانا و خردمند! مرا آنگونه که از پیروان خردمند می رود پندی بیاموز ! پدر گفت: به مردم نیکی کن، ولی به اندازه، نه به حدی که او را مغرور و خیره سر نماید.  شبانی با پدر گفت ای خردمند   مرا تعلیم ده پیرانه یک چند   بگفتا: نیک مردی کن نه چندان   که گردد خیره، گرگ تیزدندان ...
23 مرداد 1393

بدون عنوان

مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه.  خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی به دولت تو گنه می کند به انبازی ...
23 مرداد 1393

بدون عنوان

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی انکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد.  علم چندان که بیشتر خوانی چون عمل در تو نیست نادانی نه محق بود نه دانشمند چارپایی بر او کتابی چند آن تهی مغز را چه علم و خبر که بر او هیزم است یا دفتر ...
23 مرداد 1393

بدون عنوان

شبانی با پدر گفت ای خردمند مرا تعلیم ده پیرانه یک پند بگفتا نیک مردی کن نه چندان  که گردد چیره گرگ تیز دندان ...
23 مرداد 1393
1